بخشی از متن کتاب «ماجرای یوزی کوچولو»

بخشی از کتاب «ماجرای یوزی کوچولو» را در ادامه می خوانید:

کوکَر این را گفت و پرواز کرد. به بالای کوه رسید. دنبال دوستش گشت اما آنجا نبود. به پرواز خود ادامه داد. به سمت برکه رفت. یوزپلنگ مشغول خوردن آب بود.
کوکر روی درخت نشست و گفت: «سلام دوست قدیمی!» یوزپلنگ سرش را بالا آورد، آب را قورت داد و گفت: «سلام آقا کوکر! چه خبر! اینجا چکار می‌کنی؟» کوکر گفت: «راستش، یه مشکلی پیش آمده، فقط شما می‌تونید کمک کنید.» کوکر قضیه را گفت. اشک بر گوشۀ چشمان یوزپلنگ جاری شد. با حالتی بغض‌آلود، گفت: «ای وای از سرنوشت ما.»

http://safir-e-kherad.ir/